۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

سکوتم طاقت ماندن ندارد



سکوتم طاقت ماندن ندارد
امشب داشتم تصاویر و فیلم ها و مطالب یکسال گذشته رو که توی کامپیوترم ذخیره کرده بودم مرور می کردم. صحنه شهادت ندا را مرور کردم. تصاویر سهراب و جوانی اشکان و مظلومیت کامران و محسن و کيانوش و ترانه و ... . هر موقع به ترانه موسوی می رسم چشمام پر از اشک میشه. سال گذشته وقتی خبر و جریان شهادت ترانه موسوی رو می خوندم یکساعت تمام اشک می ریختم. از فردای اون شب توی خیابون هر خانوم جوانی رو که می دیدم بی اختیار یاد ترانه می افتادم و از شرم و خجالت سرم رو پایین می انداختم. همش به خودم می گفتم آخه تو هم مردی؟ آدمی؟ ایرانی هستی؟ تو چه جور ایرانی هستی که یه عده بی شرف به خودشون اجازه می دند که خواهرهات رو تو خیابون بدزدند و ببرند. ولی چیکار می تونستم بکنم جز شرم؟ داشتم دیوانه می شدم. هر پلیسی که می دیدم خشم تمام وجودم رو می گرفت. دوست داشتم برم جلوی یکی از درجه دارهای نیروی انتظامی و بهش بگم :
"بی غیرت! تو چی هستی؟ چماغ سر مظلوما و بادبزن مزدورهای بسیجی و لباس شخصی و سپاه؟ نون چی رو سر سفره زن و بچت می بری؟ بی شرف تو باید حافظ جون مردم باشی یا یه عده چماغ به دست مزدور که به زن و ناموس مردم هم رحم نمی کنند و هر چی عقده دارند به اسم ولایت بر سر مردم می یارند؟"


راستی اینها کی هستند؟
روز 13 آبان 88، میدان هفت تیر بودم. همیشه تو تظاهرات ها بودم. هیکل درشتی و ورزشکاری برای مقابله و درگیری ندارم. ناراحتی قلبی دارم و نمی تونم بدوم. تحرک زیادی هم نمی تونم داشته باشم. ولی تو همه تظاهرات ها میام برای گرفتن فیلم و عکس برای یوتیوب. داشتم با دوربینی که تو کتم مخفی کرده بودم از همه جا فیلم می گرفتم. وقتی هسته اولیه تظاهرات اول خیابون کریم خان تشکیل شد من سریع رفتم وسط جمعیت. حدود صد متر جلوتر سربازها ریختند سرمون و شروع کردند به زدن. اول رفتند سراغ دخترها و زن ها. خوب من هم یه جوون ایرانیم. درسته که بدن ورزیده ای ندارم اما یه جو غیرت دارم که وقتی دخترهای مردم جلوم کتک بخورند به جوش بیاد و یه کاری کنه. سربازها دویدند دنبال مردم. من وسط خیابان کریم خان بین ماشین ها داشتم می دویدم. یکدفعه سمت راستم دیدم که یه سرباز (که بنده خدا رو معلوم نبود از کدوم شهرستان آورده بودند اونجا) با باتوم دنبال یه خانم چادری و دخترش می کنه. بی اختیار مسیرم رو کج کردم و رفتم به سربازه یه تنه زدم. سربازه داشت می خورد زمین. من فقط دیدم که مادر و دختر به سلامت دور شدند و بعد... من موندم و اون هموطن عزیزم که خدمت مقدس سربازی رو برای حفظ وطن و جان من و امثال من می گذروند. خشم رو تو چشماش دیدم. نمی دونم، مگه من چی رو ازش گرفتم. شریک جنسیشو؟ نه این قضیه مال حیووناست. در هر صورت از زیر ضربات باتومش که با آخرین قدرت به من می زد خودمو بیرون کشیدم و از روی نرده های وسط خیابون پریدم اونطرف. یکی دیگه از برادران یه باتوم دیگه نثار قفسه سینم کرد. مهم نبود فقط فرار مهم بود. آخه تظاهرات ما تظاهرات سکوت بود. خلاصه بعد از نیم ساعت در حالی که بدنم سرد شده بود و تازه داشت جای الطاف برادران خودشو نشون می داد یه گاز اشک آور (البته کلا گاز اشک آور به نظر من اعتیاد آوره. من که حسابی دلم براش تنگ شده) شد حسن ختام برنامه اون روز من. فیلم و عکس زیادی گرفتم. از محل دور شدم.
تا یک هفته ای هر موقع جای کبودی ها رو می دیدم بی اختیار خندم می گرفت. فکر می کردم این سرباز که بدبخت با دختر و زن مردم بدون هیچ دلیلی این کار رو می کنه. پس فردا تو زندگی خودش اگه زنش باهاش مخالفت کنه چیکار می کنه؟ اگه بچش یه کمی لج بازی کنه چی؟ تشنگی قدرت موقتی که لباس سربازی بهش داده بود مطمئنا ازش جدا نمی شه. تا آخر عمر فکر مردمیه که کتک زده اونم به خاطر هیچی. لااقل اگه ما کتک خوردیم یه هدفی داشتیم و داریم و هنوز داریم به سمتش می ریم. تازه کتک ها بیشتر ما رو قدرتمند کرد و تشنه تر که به سمت هدفمون بریم. اما دنیا برای اون سرباز اینطور نیست. اون نمی تونی کسی رو که کتک زده فراموش کنه.نمی تونه فراموش کنه که به دستور یه مافوق که یه بچه بسیجی و سپاهی ولایی بوده چی به سر مردم آورده.
بازم دلم گرفت. قبل از انتخابات چه شوری داشتیم. تا به حال مردم رو اینقدر با هم یکی ندیده بودم. هر کسی دستبند سبز داشت به اون یکی لبخند میزد. تو چهار راه و خیابون به همدیگه راه می دادند و یه طورایی هوای همدیگه رو داشتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر